اژدها و خرس(ریشه ی ضرب المثل  دوستی خاله خرسه)


اژدهایی خرسی را به چنگ آورده بود و می‌خواست او را بكشد و بخورد.

 

خرس فریاد می‌كرد و كمك می‌خواست, پهلوانی رفت و خرس را از چنگِ اژدها نجات داد.

 

خرس وقتی مهربانی آن پهلوان را دید به پای پهلوان افتاد و گفت

 

من خدمتگزار تو می‌شوم و هر جا بروی با تو می‌آیم.

 

آن دو با هم رفتند تا اینكه به جایی رسیدند, پهلوان خسته بود و می‌خواست بخوابد.

 

خرس گفت تو آسوده بخواب من نگهبان تو هستم .

 

مردی از آنجا می‌گذشت و از پهلوان پرسید این خرس با تو چه می‌كند؟


پهلوان گفت: من او را نجات دادم و او دوست من شد.


مرد گفت: به دوستی خرس دل مده, كه از هزار دشمن بدتر است.


پهلوان گفت: این مرد حسود است.

خرس دوست من است من به او كمك كردم او به من خیانت نمی‌كند.


مرد گفت: دوستی و محبت ابلهان, آدم را می‌فریبد. او را رها كن زیرا خطرناك است.


پهلوان گفت: ای مرد, مرا رها كن تو حسود هستی.


مرد گفت: دل من می‌گوید كه این خرس به تو زیان بزرگی می‌زند.


پهلوان مرد را دور كرد و سخن او را گوش نكرد و مرد رفت.

 

پهلوان خوابید مگسی بر صورت او می‌نشست و خرس مگس را می‌زد.

 

باز مگس می‌نشست چند بار خرس مگس را زد اما مگس نمی‌رفت.

 

خرس خشمناك شد و سنگ بزرگی از كوه برداشت و

 

همین كه مگس روی صورت پهلوان نشست,

 

خرس آن سنگ بزرگ را بر صورتِ پهلوان زد و سر مرد را خشخاش كرد.

 

مهر آدم نادان مانند دوستی خرس است دشمنی و دوستی او یكی است.


دشمن دانا بلندت می‌كند بر زمینت می‌زند نادانِ دوست

 

مثنوی معنوی : مولوی

"خارهای امروز گل های فردایند."

روزی مردی از خدا دو چیز خواست ؛


یک پروانه و یک گل...

 

اماچیزی که خدا در عوض به او بخشید یک کاکتوس و یک کرم بود؛


مرد غمگین شد.

باخود اندیشید:


خدا بندگان زیادی دارد باید به همه ی آن ها توجه کند

 

و تصمیم گرفت دراین باره سوالی نپرسد.


بعدازمدتی مرد در کمال ناباوری مشاهده کرد

 

که از آن کاکتوس زشت وپر از خار گلی بسیار زیبا روییده است

 

و آن کرم زشت تبدیل به پروانه ای زیبا شده است؛


راه خدا همواره بهترین راه است اگر چه به نظر ما غلط بیاید؛

 

آن چه می خواهید همیشه آن چه نیست که نیاز دارید.

 

اگر چیزی از خدا خواستید و چیز دیگری دریافت کردید به او اعتماد کنید..


"خارهای امروز گل های فردایند."

 

(توجه: پس از لذت بردن این متن زیبا و نغز آرایه های ادبی را بیابید و در بخش

نظرات بنویسید. سپاس)

چند کاریکلماتور دیگر

آدمها وقتی به آسمان خوش بین بودند هواپیما ساختند ، وقتی بدبین شدند چترنجات

 

مواظب باشید از مرحله پرت نشید ، زخمی میشید. 

 

بعضی ها به روحشان هم سفید کننده می زنند.

 

آینه هم از من کارت شناسایی می خواهد !

 

زیر بغل “اتفاق” را می گیرم که نیفتد !

 

از تشنگی ام ، لیوانی هم به تو می دهم !

 

افتاده ترین ماهی هم ادعای خاکی بودن ندارد !

ذهن تا دهن

از ذهن تا دهن فقط یه نقطه فاصله هست

تا ذهنت را باز نکردی ,

دهنت را باز نکن...

چند کاریکلماتور

نان حلال سر هیچ سفره ای بیات نمی شود !!!

 

همه چیز دست به دست هم داد تا من و او نتوانیم دست در دست هم بگذاریم !

 

کلاهم را برداشت و به جای آن منت بر سرم گذاشت !

 

گاهی حتی تاجر نمک هم نمک نشناس می شود!

 

مردم می گویند حالت را می گیرم ، نمی گویند دیروز یا فردایت را می گیرم …
چون اگر حال را بگیرند فردا را هم گرفته اند و دیروز را بی فایده کرده اند!!!

 

سکوت ، حاضر جوابی بی پاسخ است!

 

 بعضیا به هر قیمتی حرف میزنن و بعضیا حرفای قیمتی میزنن...

 

بعضی ها فکرشان به جایی نمی رسد و بعضی ها خودشان!

دو درویش (بر اساس داستانی از قابوس نامه):

 

دو درویش با هم سفر می کردند.

یکی لاغر بود و فقط هر روز یک بار غذا می خورد

و دیگری اندامی قوی داشت

و با خوردن روزی سه بار غذا هم سیر نمی شد.


آن ها به شهری رسیدند،

ماموران شهر که در جستجوی دو جاسوس می گشتند

آن دو را به اشتباه به جای جاسوس گرفتند

و به زندان انداختند و در را به روی آن ها بستند

و به آن ها آب و غذا هم ندادند.


دو هفته گذشت و جاسوس های واقعی به دام افتادند

و بی  گناهی آن دو درویش معلوم شد.

ماموران بی درنگ به زندان رفتند و در را گشودند.

درویش لاغر و ناتوان زنده مانده و آن درویش قوی پرخور مرده بود.


ماموران خیلی تعجب کردند.آن ها نمی فهمیدند

چرا درویش لاغر و ناتوان زنده مانده و آن درویش قوی مرده است.


مرد دانایی به آن ها گفت: اگر غیر از این بود باید تعجب می کردید!

درویش قوی و پرخور نتوانست دو هفته گرسنگی را تحمل کند

و مرد،اما درویش لاغر و کم خور به نخوردن عادت داشت

و توانست زنده بماند.

داستانک آبنبات نارنجی

آبنبات نارنجی اسم یک دختر 9 ساله است.

که دلش می خواهد وقتی بزرگ شد، آشپز بشود

. انشایی هم که سر کلاس خواند درباره همین موضوع بود.

او نوشته بود وقتی بزرگ شدم، آشپز می شوم.

وقتی به خانه ام بیایید با شربت قورباغه از شما پذیرایی می کنم.

فرنی تار عنکبوت برایتان می پزم و پوره دم سگ جلویتان می گذارم.

اگر سیر نشدید دماغ روباه و چشم الاغ و زبان میمون را

توی مخلوط کن می اندازم

و مخلوط می کنم مار و کتلت سوسک حمام برایتان می پزم.

روی گربه ولگرد، خامه ملخ می ریزم و توی فر می گذارم.

کیک که آماده شد با چای بال مگس از شما پذیرایی می کنم

و بستی حلزون برایتان می آورم.

و ماکارونی کرم شب تاب جلویتان می گذارم.

و در آخر هم ناخن خروس جنگی برایتان می آورم

تا با آن لای دندان هایتان را پاک کنید.

امیدوارم از پذیرایی ام راضی باشید.

اما برای شام هم باید بمانید.

چون می دانید چی می خواهم درست کنم؛ خورش...

نه اول حدس بزنید تا بعد...من بگویم؟

بچه ها؟ بچه ها؟ کجایید؟

چرا هیچکس توی کلاس نیست؟

پس خانم معلم کجا رفت...

قصه های یک دقیقه ای فریبا کلهر

. شغال در خُمّ رنگ

 
شغالی به درونِ خم رنگ‌آمیزی رفت و بعد از ساعتی بیرون آمد,

رنگش عوض شده بود.

وقتی آفتاب به او می‌تابید رنگها می‌درخشید و رنگارنگ می‌شد.

سبز و سرخ و آبی و زرد و. ..

شغال مغرور شد و گفت من طاووس بهشتی‌ام,

پیش شغالان رفت.

و مغرورانه ایستاد.

شغالان پرسیدند, چه شده كه مغرور و شادكام هستی؟

غرور داری  و از ما دوری می‌كنی؟

این تكبّر و غرور برای چیست؟

یكی از شغالان گفت:

ای شغالك آیا مكر و حیله‌ای در كار داری؟

آیا واقعاً پاك و زیبا شده‌ای؟

آیا قصدِ فریب مردم را داری؟


شغال گفت: در رنگهای زیبای من نگاه كن,

مانند گلستان صد رنگ و پرنشاط هستم.

مرا ستایش كنید. و گوش به فرمان من باشید.

من افتخار دنیا و اساس دین هستم.

من نشانة لطف خدا هستم,

زیبایی من تفسیر عظمت خداوند است.

دیگر به من شغال نگویید.

كدام شغال اینقدر زیبایی دارد.

شغالان دور او جمع شدند او را  ستایش كردند

و گفتند ای والای زیبا, تو را چه بنامیم؟

گفت من طاووس نر هستم.

شغالان گفتند: آیا صدایت مثل طاووس است؟

گفت: نه, نیست. گفتند: پس طاووس نیستی.

دروغ می‌گویی زیبایی و صدای طاووس هدیة خدایی است.

تو از ظاهر سازی و ادعا به بزرگی نمی‌رسی.

 

مثنوی معنوی ... دفتر سوم

حکايت نگاري :چاقوي دزدي  

   

صبح شد و غضنفر با نور خورشيد از خواب بيدار شد شکمش که به قار قور افتاد

مجبور شد براي تهيه ي غذا به بازار برود وقتي دستش را داخل جيبش برد ديد پولي

ندارد براي همين  داشت بر ميگشت که در راه مرد کوري را که به او روشن دل

ميگفتند ديد مرد روشن دل در گوشه اي نشسته بود و مشغول فروش چند چاقو بود؛

گران قيمتي يکي از چاقو ها غضنفر را وسوسه کرد که ان را بدزدد ولي او به راه

افتاد و سعي کرد که چاقو را فراموش کند اما نتوانست ودوباره به پيش مرد روشن

دل برگشت و در ان جا مدتي منتظر شد تا چاقو فروش سرش به جايي گرم شود تا

اينکه مرد روشن دل  اسبابش را به مغازه ي بغلي سپرد وبراي .براي ناهار خوردن

رفت

 غضنفر که ديد مرد روشن دل رفت و صاحب مغازه ي بقلي حواسش به مشتري

پرت است رفت و سريع چاقو را برداشت و با شتاب به طرف خانه دويد وقتي به

.خانه رسيد پسرش مظفر چاقو را ديد و از زيبايي چاقو چشمانش برق زد و تعجب کرد

 مظفر به پدرش گفت که چاقو را به او بدهد تا ان را به قيمت خوبي بفروشد غضنفر

که ديد خيلي گرسنه است چاقو را به پسرش داد تا به بازار ببرد و ان را بفروشد  

مظفر به راه افتاد و در راه يکي ان چاقو را ديد وخيلي از ان خوشش امد ان مرد از

مظفر پرسيد که قيمت چاقو چند است مظفر که ديد ان مرد ثروتمندي است گفت

قيمت چاقو بيست درهم است اگر مي خواهي پولش را بده مرد زرنگ گفت باشد

ولي من که اينجا اين همه پول ندارم پس با من بيا تا در خانه ام تا پولت را بدهم

مظفر قبول کرد  با مرد به راه افتاد   

 راه درازي را رفتند ولي هر چه مي رفتند به خانه مرد نمي رسيدند  تااينکه مظفر

عصباني شد و از مرد پرسيد چرا    نمي رسيم مرد جواب دادمگر پول نمي خواهي

مظفر گفت بله که مي خواهم مرد گفت پس فقط به دنبال من بيا و حرفي نزن

مظفر قبول کرد و به راه افتاد تا اينکه به جاي خلوتي رسيدند  و مرد چاقويي بر گلو

ي مظفر گرفت و گفت بدون هيچ سر و صدايي چاقو را به من بده مظفر که چاقو را

به او داد سوار اسبي شد و فرار کرد مظفر با ناراحي به خانه برگشت غضنفر که ديد

مظفر برگشته او را تحسين کرد و گفت افرين پسرم چاقو را فروختي مظفر گفت بله

پدر جان فروختم غضنفر پرسيد حالا بگو به چه قيمتي فروختي مظفر گفت به همان

قيمتي که شما خريديد

مطهره پایه نهم

( لطفا اشکالات ویرایشی را بنویسید.)

آرایه ها و نکات درس پیش از این ها

 

1-

آرایه مراعاتٌ نظیر و تناسب:آوردن واژه هایی که ازیکدسته اند و با هم هماهنگی

دارند که این هماهنگی میتواند ازنظر جنس،نوع،مکان،زمان و یا همراهی باشد مانند

قصر،پادشاه،الماس و خشت طلا در بیت دوّم درس

2-

آرایه کلمات مترادف:وقتی دو کلمه مترادف و هم معنی در یک عبارت آورده

شودآرایه کلمات مترادف است مانند کلمات خاطرم و ذهنم در بیت سیزدهم درس

3-

کلمات متضاد:وقتی دو کلمه متضاد در یک عبارت آورده شود آرایه کلمات متضاد

است مانند کلمات بود و نبود در بیت هشتم درس

4-

آرایه تشبیه:یعنی مانند کردن چیزی به چیز دیگر که به جهت داشتن صفت و صفاتی

باهم مشترک باشند مانند مصراع مثل قصر پادشاه قصّه ها در بیت دوم

5-

آرایه تکرار:آرایه ای است که در آن یک کلمه چندین بار تکرار شده است به گونه ای

که مایه زیباتر شدن شعر یا نثر می شود مانند تکرار کلمه اینجا در بیت شانزدهم

6-

آرایه تشخیص:هرگاه بانسبت دادن عمل حالت و یا صفت انسانی به یک پدیده 

غیرانسانی به آن جلوه ی انسانی بدهیم آرایه تشخیص پدید می آید

7-   

  آرایه ارسال المثل: اگر گوینده درکلام خود ضرب المثلی را آگاهانه به کار گیرد و

یاکلام او بعداً تبدیل به ضرب المثل شود می گوییم آرایه ارسال المثل است مانند از

رگ گردن به من نزدیکتر است در بیت بیست و چهارم

8-

در سال پیش بامفهوم زبان و ادبیات و تفاوت آن دو آشنا شدیم.می دانیم که

ساختمان زبان عناصری تشکیل میشود.واژه ها وجمله های زبان،مانند ظرف هایی

هستند که فکر ما را در خود جای می دهند.ما باید هنگام خواندن هر اثر و شنیدن

گفتار هر شخص،با درنگ و تأمل،نحوه ی گزینش واژه ها و زمینه ی فکری آن را

جست و جو کنیم، پس برای درک بهتر هر اثر باید به ساختار و محتوای آن توجّه کرد

انتخاب : فاطمه .ع  / پایه هشتم

منبع:دانشنامه ویکی پدیا

 

گوشت را آزاد كن

 

 از بزرگان عصر، یكی با غلام خود گفت كه از مال خود،

پاره‌ای گوشت بستان و از آن

طعامی بساز تا بخورم و تو را آزاد كنم.

غلام شاد شد. بریانی ساخت و پیش او آورد.

خواجه خورد و گوشت به غلام سپرد.

دیگر روز گفت: بدان گوشت، آبگوشتی زعفرانی

بساز تا بخورم و تو را آزاد كنم.

غلام فرمان برد.خواجه زهر مار كرد و گوشت به غلام

سپرد. روز دیگر گوشت مضمحل بود و از كار افتاده،

گفت: این گوشت بفروش و

مقداری روغن بستان و از آن طعامی بساز تا بخورم و تو را آزاد كنم.

گفت: ای خواجه، تو را به‌خدا بگذار من همچنان غلام تو باشم،

اگر خیری در خاطر مبارك

می‌گذرد، به نیت خدا این گوشت پاره را آزاد كن.

عبید زاکانی

عرق

 

 كسی تا‌بستان از بغداد می‌آمد، گفتند: آنجا چه می‌كردی؟ گفت: عرق.

 

عبید زاکانی

گربه تبردزد

 مردی تبری داشت و هر شب در مخزن می‌نهاد و در را محكم می‌بست.

زنش پرسید چرا تبر در مخزن می‌نهی؟ گفت: تا گربه نبرد.

گفت: گربه تبر چه می‌كند؟

گفت: ابله زنی بوده ای!

تكه‌ای گوشت كه به یك جو نمی‌ارزد می‌برد،

تبری كه به ده دینار خریده‌ام، رها خواهد كرد؟

عبید زاکانی

دلیل شكر

 

 مردی خر گم كرده بود. گرد شهر می‌گشت و شكر می‌گفت:

گفتند : چرا شكر می‌كنی. گفت:

از بهر آن كه من بر خر ننشسته بودم

و گر نه من نیز امروز چهار روز بودی كه گم شده بودمی.

عبید زاکانی

خدا اینجاست.

خدا اینجاست،می دانم،می بینم، می فهمم،

خدا در چرخش کند قلم،دردامن کاغذ،

به من آهسته می گوید:من اینجایم.

خدا در خانه ی چشمم،خدا در آمالم،

خدا در آستان ذهن پر آشوب من تنهاست.

خدا در خواب یا در خرمن سبز نهفته در دل دانه،خدا در دستهای بسته ی غنچه،

خدا حتی در آواز حزین مرغ شب پیداست،

خدا در شب پره  بال است،خدا در موج آواز است.

خدا در ژرف عمق کهکشان نور است.

خدا در نم نم باران،خدا در ابر،

خدا در رنگ رنگ خوشه ی رنگین کمان پیداست.

خدا راز دل دریاست.

خدا درشوق قطره،درخرامیدن به سوی ابر آشوب است.

خدا زیباست،خدا اینجاست،می دانم،می بینم، می فهمم...

راستی خدا

دلم هوای دیروز را کرده،

هوای روزهای کودکی را....

دلم می خواهد مثل دیروز قاصدکی بردارم آرزوهایم را به دستش بسپارم

تا برای تو بیاورد...

دلم می خواهد دفتر مشقم را باز کنم و دوباره تمرین کنم الفبای زندگی را...

می خواهم خط خطی کنم تمام آن روزهایی که دل شکستم و دلم را شکستند،

دلم می خواهد این بار اگر گلی را دیدم نچینم،

دلم می خواهد....

می شود باز هم کودک شد؟؟؟

راستی خدا !

دلم فردا هوای امروز را می کند ؟

نه تو می پایی، و نه کوه....به حباب نگران لب یک رود ، قسم

 

نه تو می پایی، و نه کوه. میوه این باغ: اندوه، اندوه.

گل بتراود غم، تشنه سبویی تو. افتد گل، بویی تو.


این پیچک شوق ، آبش ده، سیرابش کن. آن کودک ترس، قصه بخوان، خوابش کن.


این لاله هوش ، از ساقه بچین. پرپر شد، بشود. چشم خدا تر شد ، بشود.


و خدا از تو نه بالاتر. نی ، تنهاتر ، تنهاتر.


بالاها، پستی ها یکسان بین. پیدا نه، پنهان بین.


بالی نیست، آیت پروازی هست. کس نیست ، رشته آوازی هست.


پژواکی : رویایی پر زد رفت. شلپویی: رازی بود، در زد و رفت.


اندیشه : کاهی بود، در آخور ما کردند. تنهایی: آبشخور ما کردند.


این آب روان ، ما ساده تریم. این سایه، افتاده تریم.


نه تو می پایی، و نه من، دیده تر بگشا. مرگ آمد، در بگشا.

از: سهراب سپهری

مجموعه: شرق اندوه / نام شعر: پاراه"

...............................................................................

نه تو می مانی

نه اندوه

و نه ، هیچ یک از مردم این آبادی

به حباب نگران لب یک رود ، قسم

و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت

غصه هم  ، خواهد رفت

آن چنانی که فقط ، خاطره ای خواهد ماند

لحظه ها عریانند

به تن لحظه خود ، جامه اندوه مپوشان هرگز

تو به آیینه

نه

آیینه به تو ، خیره شده است

تو اگر خنده کنی ، او به تو خواهد خندید

و اگر بغض کنی

آه از آیینه دنیا ، که چه ها خواهد کرد

گنجه دیروزت ، پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف

بسته های فردا ، همه ای کاش ای کاش

ظرف این لحظه ، ولیکن خالی است

ساحت سینه ، پذیرای چه کس خواهد بود

غم که از راه رسید ، در این سینه بر او باز مکن

تا خدا ، یک رگ گردن باقی است

تا خدا مانده، به غم وعده ی این خانه مده

 اقبتباس : کیوان شاهبداغی از سهراب سپهری

 

طرز نگاه به زندگی

 

صبح که از خواب بیدار شد رو سرش فقط سه تار مو مونده بود،

با خودش گفت: "هییم! مثل این که امروز موهامو ببافم بهتره!

"و موهاشو بافت و روز خوبی داشت! 
فردای اون روز که بیدار شد دو تار مو روی سرش مونده بود

"هیییم! امروز فرق وسط باز می کنم" این کار رو کرد و روز خیلی خوبی داشت!


 پس فردای اون روز تنها یک تار مو روی سرش بود

"خب ، امروز دم اسبی می بندم" همین کار رو کرد و خیلی بهش میومد!  


روز بعد که بیدار شد هیچ مویی رو سرش نبود!

فریاد زد: خوب شد ! امروز دردسر مو درست کردن ندارم!  


همه چیز به نگاه تو بر می گرده!

می تونی از زندگی لذت ببری یا ازش ناامید بشی..

انتخاب :فاطمه پایه ی نهم

قضاوت  


پسرکی دو سیب در دست داشت.

مادرش گفت: یکی از سیب هاتو به من می دی؟

پسرک یک گاز بر این سیب زد و گازی به آن سیب!

لبخند روی لبان مادر خشکید!

سیمایش داد می زد که چه قدر از پسرکش نا امید شده.

اما پسرک یکی از سیب های گاز زده را به طرف مادر گرفت

و گفت: بیا مامان! این یکی شیرین تره!

مادرخشکش زد.

چه اندیشه ای در ذهن خود کرده بود؟

هر قدر هم که با تجربه باشید،

قضاوت خود را به تأخیر بیاندازید،

و بگذارید    افراد، فرصتی برای توضیح داشته

باشند.

انتخاب : فاطمه پایه ی نهم

توجه

 

لطفا درباره ی ظاهر وبلاگ هم نظرتون رو بنویسین . ممنونم

زمستان

زمستان . [ زَ / زِ م ِ ] (اِ مرکب ) مرکب است از لفظ «زم » که بمعنی سردی است

و لفظ «ستان » که برای کثرت و نیز برای ظرفیت باشد. (غیاث ) (آنندراج ).

فصل چهارم از چهار فصل سال ، ضد تابستان و موسم سرما.(ناظم الاطباء). شتا.

ابوالعجل .

و آن سه ماه است : جدی دلو. حوت . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).

(از: «زم »، سرما + «ستان »، پسوند زمان )

 

واژة مربوط با زمستان


زمهریر(zamharir) که به معنی «سرمای شدید» و  یا به باور قدما «جای بسیار

سرد که کافران را با سرما می‌آزارند» با واژة زمستان هم ریشه است.

حیاط خانه ی خدا

دیوارهای دنیا بلند است .

گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار...مثل بچه بازیگوشی که توپ کوچکش

را از سر شیطنت به خانه ی همسایه می اندازد. به امید آن که شاید در آن خانه باز

شود...

گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار..آن طرف حیاط خانه ی خداست.

 آن وقت هی در می زنم..

در می زنم..!

فریـــاد می زنم :دلم افتاده توی حیاط شما ،می شود دلم را پس بدهید؟

کسی جوابم را نمی دهد..!

کسی در را برایم باز نمی کند..!

اما همیشه دستی دلم را می اندازد این  طرف دیوار !همین ...

من این بازی را دوست دارم...

آنقــــــدر دلم را پرت می کنم ؛آن قـــــــدر دلم را پرت می کنم تا خسته شوند!

تا دیگر دلم را پس ندهند... تا آن در را باز کنند و بگویند :

بیا خودت دلت را بردار ...

انتخاب : ساحل

بوی ناب انسان

ساده که می شوی همه چیز خوب می شود.

خودت، غمت، مشکلت، غصه ات، هوای شهرت، حتی دشمنت.

یک آدم ساده که باشی همیشه لبخند بر لب داری.

بر روی جدول های کنار خیابان راه می روی.

زیر باران، دهانت را باز می کنی و قطره قطره می نوشی.

آدم برفی که درست می کنی شال گردنت را به او می بخشی.

انسان های ساده را دوست دارم. آنها بوی ناب انسان می دهند.

لبخندخدا

 

از تصادف جان سالم به در برده بود و می گفت :

زندگی اش را مدیون ماشین گران قیمتش است ...

و خدا همچنان لبخند می زد...

((حسرت هميشگي))


((حرف هاي ما هنوز نا تمام ...

تا نگاه مي كني:

وقت رفتن است[؛]

باز هم همان حكايت هميشگي!


پيش از آن كه با خبر شوي

لحظه ي عزيمت تو ناگزير مي شود!

آي...


اي دريغ و حسرت هميشگي !


ناگهان چقدر[چه قدر] زود دير مي شود!)) (1)


((حسرت هميشگي))


انتخاب فاطمه پایه ی نهم
_________________________


1_آينه هاي ناگهان ، امين پور ، قيصر،   نشر افق،  چاپ هشتم  ، تهران ١٣٨٥.

ص ٤٨ و ٤٩