حکايت نگاري :چاقوي دزدي
صبح شد و غضنفر با نور خورشيد از خواب بيدار شد شکمش که به قار قور افتاد
مجبور شد براي تهيه ي غذا به بازار برود وقتي دستش را داخل جيبش برد ديد پولي
ندارد براي همين داشت بر ميگشت که در راه مرد کوري را که به او روشن دل
ميگفتند ديد مرد روشن دل در گوشه اي نشسته بود و مشغول فروش چند چاقو بود؛
گران قيمتي يکي از چاقو ها غضنفر را وسوسه کرد که ان را بدزدد ولي او به راه
افتاد و سعي کرد که چاقو را فراموش کند اما نتوانست ودوباره به پيش مرد روشن
دل برگشت و در ان جا مدتي منتظر شد تا چاقو فروش سرش به جايي گرم شود تا
اينکه مرد روشن دل اسبابش را به مغازه ي بغلي سپرد وبراي .براي ناهار خوردن
رفت
غضنفر که ديد مرد روشن دل رفت و صاحب مغازه ي بقلي حواسش به مشتري
پرت است رفت و سريع چاقو را برداشت و با شتاب به طرف خانه دويد وقتي به
.خانه رسيد پسرش مظفر چاقو را ديد و از زيبايي چاقو چشمانش برق زد و تعجب کرد
مظفر به پدرش گفت که چاقو را به او بدهد تا ان را به قيمت خوبي بفروشد غضنفر
که ديد خيلي گرسنه است چاقو را به پسرش داد تا به بازار ببرد و ان را بفروشد
مظفر به راه افتاد و در راه يکي ان چاقو را ديد وخيلي از ان خوشش امد ان مرد از
مظفر پرسيد که قيمت چاقو چند است مظفر که ديد ان مرد ثروتمندي است گفت
قيمت چاقو بيست درهم است اگر مي خواهي پولش را بده مرد زرنگ گفت باشد
ولي من که اينجا اين همه پول ندارم پس با من بيا تا در خانه ام تا پولت را بدهم
مظفر قبول کرد با مرد به راه افتاد
راه درازي را رفتند ولي هر چه مي رفتند به خانه مرد نمي رسيدند تااينکه مظفر
عصباني شد و از مرد پرسيد چرا نمي رسيم مرد جواب دادمگر پول نمي خواهي
مظفر گفت بله که مي خواهم مرد گفت پس فقط به دنبال من بيا و حرفي نزن
مظفر قبول کرد و به راه افتاد تا اينکه به جاي خلوتي رسيدند و مرد چاقويي بر گلو
ي مظفر گرفت و گفت بدون هيچ سر و صدايي چاقو را به من بده مظفر که چاقو را
به او داد سوار اسبي شد و فرار کرد مظفر با ناراحي به خانه برگشت غضنفر که ديد
مظفر برگشته او را تحسين کرد و گفت افرين پسرم چاقو را فروختي مظفر گفت بله
پدر جان فروختم غضنفر پرسيد حالا بگو به چه قيمتي فروختي مظفر گفت به همان
قيمتي که شما خريديد
مطهره پایه نهم
( لطفا اشکالات ویرایشی را بنویسید.)