نه تو می پایی، و نه کوه. میوه این باغ: اندوه، اندوه.

گل بتراود غم، تشنه سبویی تو. افتد گل، بویی تو.


این پیچک شوق ، آبش ده، سیرابش کن. آن کودک ترس، قصه بخوان، خوابش کن.


این لاله هوش ، از ساقه بچین. پرپر شد، بشود. چشم خدا تر شد ، بشود.


و خدا از تو نه بالاتر. نی ، تنهاتر ، تنهاتر.


بالاها، پستی ها یکسان بین. پیدا نه، پنهان بین.


بالی نیست، آیت پروازی هست. کس نیست ، رشته آوازی هست.


پژواکی : رویایی پر زد رفت. شلپویی: رازی بود، در زد و رفت.


اندیشه : کاهی بود، در آخور ما کردند. تنهایی: آبشخور ما کردند.


این آب روان ، ما ساده تریم. این سایه، افتاده تریم.


نه تو می پایی، و نه من، دیده تر بگشا. مرگ آمد، در بگشا.

از: سهراب سپهری

مجموعه: شرق اندوه / نام شعر: پاراه"

...............................................................................

نه تو می مانی

نه اندوه

و نه ، هیچ یک از مردم این آبادی

به حباب نگران لب یک رود ، قسم

و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت

غصه هم  ، خواهد رفت

آن چنانی که فقط ، خاطره ای خواهد ماند

لحظه ها عریانند

به تن لحظه خود ، جامه اندوه مپوشان هرگز

تو به آیینه

نه

آیینه به تو ، خیره شده است

تو اگر خنده کنی ، او به تو خواهد خندید

و اگر بغض کنی

آه از آیینه دنیا ، که چه ها خواهد کرد

گنجه دیروزت ، پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف

بسته های فردا ، همه ای کاش ای کاش

ظرف این لحظه ، ولیکن خالی است

ساحت سینه ، پذیرای چه کس خواهد بود

غم که از راه رسید ، در این سینه بر او باز مکن

تا خدا ، یک رگ گردن باقی است

تا خدا مانده، به غم وعده ی این خانه مده

 اقبتباس : کیوان شاهبداغی از سهراب سپهری