پدر و پسر
پدر و پسری را نزد حاکم بردند که چوب زنند. اول پدر را انداختند و صد چوب زدند، آه نکرد و دم نزد. بعد از آن پسر را انداختند و چون یک چوب زدند، پدر آغاز ناله و فریاد کرد. حاکم گفت: تو را صد چوب زدند و دم نزدی ، به یک چوب که پسرت را زدند این ناله و فریاد چیست؟
گفت: آن چوب ها که بر تن من آمد تحمل می کردم اکنون بر جگرم می آید تحمل ندارم.
*
لطایف و پندهای تاریخی، ناهیدفرشادمهر
گفت: آن چوب ها که بر تن من آمد تحمل می کردم اکنون بر جگرم می آید تحمل ندارم.
*
لطایف و پندهای تاریخی، ناهیدفرشادمهر
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و دوم مهر ۱۳۹۵ ساعت 11:46 توسط رسولی . ک
|