حیاط خانه ی خدا
دیوارهای دنیا بلند است .
گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار...مثل بچه ی بازیگوشی که توپ کوچکش
را از سر شیطنت به خانه ی همسایه می اندازد،
به امید آن که شاید درِ آن خانه باز شود...
گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار...
آن طرف حیاط خانه ی خداست.
آن وقت هی در می زنم...
در می زنم..!
فریـــاد می زنم : دلم افتاده توی حیاط شما ، می شود دلم را پس بدهید؟
کسی جوابم را نمی دهد..!
کسی در را برایم باز نمی کند..!
اما همیشه دستی دلم را می اندازد این طرف دیوار ! همین ...
من این بازی را دوست دارم...
آنقــــــدر دلم را پرت می کنم ؛ آن قـــــــدر دلم را پرت می کنم تا خسته شوند!
تا دیگر دلم را پس ندهند... تا آن در را باز کنند و بگویند :
بیا خودت دلت را بردار ...
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و یکم دی ۱۳۹۹ ساعت 4:59 توسط رسولی . ک
|