در روزگاران قدیم پدر و پسری در منطقه ی فقیر نشین نا کجا آباد زندگی می کردند. معیشت ایشان بسیار ساده بود و به سختی می گذشت. تا اینکه پدر برای به دست آوردن پول اندکی تصمیم به دزدی گرفت. به همین قصد از خانه خارج شد.بعد از اینکه گشتی در شهر زد ؛بازار را برای این منظور مناسب دید پس به آن جا رفت.
جلوی اولین مغازه ی لباس فروشی ایستاد. با نگاهی موشکافانه اطراف دکان را نگاه کرد. تصمیمش را گرفت. سپس وارد آنجا شد. کمی درنگ کرد تا فروشنده سرگرم مشتری دیگر شود.
به محض اینکه حواس صاحب مغازه پرت شد؛ پیراهنی گرانقیمت را برداشت و به سرعت از آنجا دور شد.
تنها راه به دست آوردن پول، فروش پیراهن بود. پس تصمیم گرفت آن را به پسرش بدهد تا بفروشد.
پسر پیراهن را گرفت و به بازار دستفروشان برد. ناگهان در هیاهوی بازار متوجه شد که در کیسه اش چیزی نیست. موضوع را فهمید. ناکام به خانه بازگشت.
پدر با دیدن او پرسید:«پیراهن را به چه قیمت فروختی؟ نکند سرت کلاه گذاشته باشند؟» پسر هیچ جوابی برای او نداشت. ناچارا پاسخ داد:« از فروش پیراهنسودی حاصل نشد؛ دقیقا به همان قیمتی فروختم که شما خریده بودید.» پدر با شنیدن حرف پسرش یاد این ضرب المثل افتاد:« دزدی که از دزد بدزدد، شاه دزد است.»

سحر پایه ی نهم