وقتی کودک بودم

گاهی خودم را

در گنجه مرباهای مادرم پنهان می کردم

و به زندگی فکر می کردم

گاهی دکتر می شدم گاهی خلبان و گاهی معلم

و دست آخر یک لنگه کفشم را

پشت شیشه های مرباها پنهان می کردم

و فقط سیندرلا می شدم

بزرگ تر که شدم

نه دکتر شدم نه خلبان نه معلم نه سیندرلا

و تازه متوجه شدم زندگی

در همان گنجه مرباهای مادرم بود!