روزی از روزها کلاغی به نام پر سیاه بر روی شاخه ی خشکیده ی درختی نشسته بود.

آفتاب در حال غروب بود و از هر طرف صدای آواز پرندگان باغ می آمد.

پر سیاه دلش گرفته بود.او به غروب و کوه های سر به فلک کشیده می نگریست.

خیلی دوست داشت به کوه سفر کند.

پرنده های آن جا را ببند،با آنها دوست شود و حرف بزند

دوست داشت بداند که پرندگان کوه چگونه آواز می خوانند،

چگونه پرواز می کنند ، چگونه راه می روند و... .

اما حیف که کوه دور بود،او آن جا را نمی شناخت.

پر سیاه نه تنها کوه ،بلکه هیچ جا را نمی شناخت.

او در تمام عمر خود پایش را از باغ بیرون نگذاشته بود.

یعنی جرات نکرده بود از باغ دل بکند،هر اطلاعاتی هم که داشت،

از این و آن شنیده بود.آه بلندی کشید و به شاخه ی دیگر پرید.

پرستوها در حال بازی بودند.یکی از آن ها کنار پر سیاه نشست

و گفت:«چیه رفیق تو همی ، چی شده؟».

پر سیاه برگشت و شمرده شمرده گفت:«هیچی،نمی دونم،همین جوری دلم گرفته »

.پرستو گفت:«همین جوری که نمیشه،لابد چیزی شده!».

پر سیاه گفت«می خوام سفر کنم.شما چجوری سفر می کنین؟».

پرستو شروع کرد به تعریف کردن از سفرهای گذشته اش و ... .

پر سیاه صبح زود از خواب بیدار شد،کوله بارش را جمع کرد و راهی شد.

از دشت هموار و رودخانه ی زیبا گذشت.رفت و رفت تا به پای کوه رسید.

در کنار درخته ای کوچک آرام گرفت تا نفسی تازه کند.

هوای آن جا با هوای باغ کاملا فرق  داشت.او احساس آزادی و رهایی می کرد.

به راه افتاد و به طرف قلّه ی کوه پرواز کرد.

کمی دشوار بود،ولی احساس عجیبی داشت.

به تخته سنگ بزرگی رسید.بر روی تخته سنگ نشست.

چقدر دنیا از بالای کوه زیبا بود،باغ ها،

درخت های گردوی بزرگ چقدر کوچک دیده می شدند.

درخت های چنار که در باغ به بلندی،مثل بودند،چقدر کوچک دیده می شدند.

آفتاب و آسمان چقدر نزدیک بودند.

پر سیاه مات و مبهوت شده بود به هر طرف که نگاه می کرد،

چیزهای تازه می دید.پرندگان عجیب و غریب که تا به حال ندیده بود.

غرق تماشا بود که صدای آواز پرنده ای نظر او را جلب کرد.

سرش را برگرداند؛پرنده ای هم چثّه ی خودش البته کمی چاق تر در حال آواز خواندن بود،

پر سیاه سلام کرد و گفت:«سلام من پرسیاه هستم،

در باغ زندگی می کردم،تازه به اینجا آمدم.پرنده برگشت رو به پرسیاه کرد

و گفت:«سلام من کبک هستم خیلی خوش آمدی.

مواظب خودت باش شب های کوهستان سرد است.

من دیگر باید بروم بعدا می بینمت.خداحافظ. کبک راه افتاد.

قدم های متناسب برمی داشت،

خرمان خرمان سینه ی کوه را بالا می رفت.

پر سیاه محو راه رفتن کبک شده بود

او تحت تاثیر ادب ،متانت،آواز و راه رفتن کبک قرار گرفته بود.

تصمیم گرفت راه رفتنش را یاد بگیرد.

کمی تمرین کرد،ولی سخت بود،باخودش گفت:

فردا دوباره کبک را می بینم و راه رفتن او را یاد می گیرم،

شب را در زیر درختچه ای کوچک به  صبح رساند

و کبک را دوباره در همان جای قبلی دید

و از او خواست که راه رفتنش را به او بیاموزد.

کبک گفت:راه رفتن خودت که هست!راه رفتن ما به دردت نمی خورد،

پرسیاه اصرار کرد و کبک هم راه رفتنش را به او آموزش داد.

امّا پر سیاه نمی توانست یاد بگیرد.مدتی گذشت،

پر سیاه به باغ برگشت.او نه تنها را رفتن کبک را یاد نگرفته بود،

بلکه راه رفتن خودش را هم فراموش کرده بود.

مینا پایه هشتم

لطفا نوشته را ویرایش کنید .