قصه ی شازده کوچولو
مخصوصا این قسمتش :
روباه ساکت شد و مدت زیادی به شازده کوچولو نگاه کرد .
آخر گفت: بی زحمت مرا اهلی کن !
شازده کوچولو در جواب گفت:
خیلی دلم می خواهد ولی زیاد وقت ندارم.
من باید دوستانی پیدا کنم و خیلی چیزها هست که باید بشناسم.
روباه گفت: هیچ چیزی را تا اهلی نکنند نمی توان شناخت.
آدم ها دیگر وقت شناختن هیچ چیز را ندارند.
آنها چیزهای ساخته و پرداخته از دکان می خرند
اما چون کاسبی نیست که دوست بفروشد
آدم ها بی دوست و آشنا مانده اند.
تو اگر دوست می خواهی مرا اهلی کن !
شازده کوچولو پرسید: برای این کار چه باید کرد؟
روباه در جواب گفت: باید صبور بود.
تو اول کمی دور از من به این شکل لای علف ها می نشینی .
من از گوشه چشم به تو نگاه خواهم کرد و تو هیچ حرفی نخواهی زد.
زبان سرچشمه سوء تفاهم هاست.
ولی تو هر روز می توانی قدری جلوتر بنشینی.
فردا شازده کوچولو باز آمد.
روباه گفت:
- بهتر بود به وقت دیروز می آمدی.
تو اگر مثلا هر روز ساعت چهار بعد از ظهر بیایی
من از ساعت سه به بعد کم کم خوشحال خواهم شد
و هرچه بیشتر وقت بگذرد احساس خوشحالی من بیشتر خواهد بود.
سر ساعت چهار نگران و هیجان زده خواهم شد
و آن وقت به ارزش خوشبختی پی خواهم برد.
ولی اگر در وقت نا معلومی بیایی دل مشتاق من نمی داند
کی خود را برای استقبال تو بیاراید...
آخر در هر چیز باید آیین باشد.
شازد کوچولو پرسید : « آیین » چیست ؟
روباه گفت : آیین هم چیزی است بسیار فراموش شده
چیزی است که باعث می شود روزی با روزهای دیگر و
ساعتی با ساعت های دیگر فرق پیدا کند....
بدین گونه شازده کوچولو روباه را اهلی کرد
و همین که ساعت وداع نزدیک شد روباه گفت:
- آه ...من خواهم گریست.
شازده کوچولو گفت : گناه از خود توست .
من که بدی به جان تو نمی خواستم .
تو خودت خواستی که من ترا اهلی کنم..
روباه گفت : درست است .
شازده کوچولو گفت : در این صورت باز هم گریه خواهی کرد ؟
روباه گفت : البته .
شازده کوچولو گفت : ولی گریه به حال تو هیچ سودی نخواهد داشت .
روباه گفت:
به سبب رنگ گندم زار گریه به حال من سودمند خواهد بود.
و کمی بعد به گفته اش افزود :
یک بار دیگر برو و گل های سرخ را تماشا کن.
آن وقت خواهی فهمید که گل تو در دنیا یگانه است.
بعد برگرد و با من وداع کن و
من به رسم هدیه رازی را بر تو فاش خواهم کرد.
شازده کوچولو رفت و باز به گل های سرخ نگاه کرد.
به آن ها گفت :
- شما هیچ به گل من نمی مانید .
شما هنوز چیزی نشده اید.
کسی شما را اهلی نکرده است و شما نیز کسی را اهلی نکرده اید .
شما مثل روزهای اول روباه من هستید.
او آن وقت روباهی بود مثل صدها هزار روباه دیگر.
اما من او را با خود دوست کردم و او حالا در دنیا بی همتا است.
و گلهای سرخ سخت رنجیدند.
شازده کوچولو باز گفت:
-شما زیبایید ولی درونتان خالیست .
به خاطر شما نمی توان مرد.
البته گل سرخ من در نظر یک رهگذر عادی به شما می ماند
ولی او به تنهایی از همه شما سر است.
چون من فقط به او آب داده ام.
فقط او را در زیر حباب بلورین گذاشته ام
فقط کرم های او را کشته ام
چون فقط به شکوه و شکایت او به خودستایی او
و گاه نیز به سکوت او گوش داده ام . زیرا او گل سرخ من است.
آن گاه پیش روباه بازگشت و گفت :
- خداحافظ !...
روباه گفت : خداحافظ و اینک راز من که بسیار ساده است :
بدان که جز با چشم دل نمی توان خوب دید.
آنچه اصل است از دیده پنهان است.
شازده کوچولو برای این که به خاطر بسپارد تکرار کرد :
- آنچه اصل است از دیده پنهان است .
- آنچه به گل تو چندان ارزش داده
عمری است که تو به پای او صرف کرده ای .
شازده کوچولو برای این که به خاطر بسپارد تکرار کرد :
- عمری است که من به پای گل خود صرف کرده ام .
روباه گفت : آدم ها این حقیقت را فراموش کرده اند
ولی تو نباید فراموش کنی .
تو هر چه را اهلی کنی
همیشه مسئول آن خواهی بود.
تو مسئول گل خود هستی ...
شازده کوچولو برای این که به خاطر بسپارد تکرار کرد :
من مسئول گل خود هستم.